معنی پنجه کلاغ

لغت نامه دهخدا

پنجه کلاغ

پنجه کلاغ. [پ َ ج َ / ج ِ ک َ] (اِ مرکب) غازایاغی. سبزیی است صحرائی که در آشها کنند. رجوع به آطریلال شود. || قسمی دوختن. زینتی شبیه به پنجه.


کلاغ

کلاغ. [ک َ] (اِ) معروف است و آن را زاغ دشتی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). غراب. (ترجمان القرآن). ابوزاجر. (دهار). قلاق. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی). زاغ. غراب. (زمخشری). بمعنی زاغ در غیاث و بهار عجم بالضم آمده... (آنندراج). ابوالقعقاع. ابوالاخبل. ابن دایه، غاق. نعاب. مرغی سیاه و معروف. غربان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلاغ. کولاغ. «هرن » با شک آن را از ریشه ٔاوستائی «وارغنه » (شاهین) و همریشه ٔ پهلوی «وراغ » و «وراک » می داند. کردی «کله » (کلاغ)، زازا «قلانجک » (کلاغ)... سمنانی «کلا» (زاغ)، کاشانی «کیلو»، افغانی «کارغه » (زاغ)، بلوچی «گوراغ »... طبری «کلاج »، تهرانی و دزفولی «کلاغ »، گیلکی «کلاچ ». پرنده ای است از راسته ٔ سبکبالان بزرگ با منقار دراز و قوی که از حشرات و جوندگان تغذیه می کند. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). پرنده ای است از راسته ٔ سبکبالان و از دسته ٔ شاخی نوکان که دارای قدی متوسط (بجثه ٔ تقریباً یک مرغ خانگی) و دارای پرهای سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) می باشد. ولی در ناحیه ٔ پشت و شکم دارای پرهای خاکستری مایل به سفید است. پر برخی از کلاغها تماماً سیاه است و آنها را کلاغ سیاه یا زاغ سیاه می گویند. منقار کلاغ نسبه طویل و کاملا قوی است. کلاغ تقریباً همه چیز خوار است از تخم و دانه و میوه و برگ گیاهان و جوجه و تخم پرندگان و ماهی و قورباغه و مارمولک وموش و غیره تغذیه می کند و گاهی پرستوها را نیز شکار می نماید. رویهمرفته پرنده ای موذی و مضر است و باید بدفع آنها کوشید. کلاغهای معمولی را که دارای زیر شکم و پشت خاکستری هستند. کلاغ لاشه نیز می گویند. غراب. (فرهنگ فارسی معین):
ز کوه اندرآمد کلاغی سیاه
دو چشمش بکند اندر آن خوابگاه.
فردوسی.
هر کرا رهبری کلاغ کند
بی گمان دل بدخمه داغ کند.
عنصری (ازحاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ و کاغ کاغ.
عسجدی.
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری.
(ویس و رامین).
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن
کزحریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان.
سنائی.
امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی.
خاقانی.
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ.
سعدی.
چو طوطی کلاغش بود همنفس
غنیمت شمارد خلاص از نفس.
سعدی.
- کلاغ ابلق، میناکه طائری است معروف و سخنگو. (آنندراج). پرنده ای است سخن گو. مینا. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ بذری، کلاغ سیاه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ پاقرمز کوهی، زاغچه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ تابستانی، غراب القیظ. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلاغ دورنگ، کلاغ لاشه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ زاغی، کشکرک. (فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلاغ سبز،پرنده ای است از راسته ٔ سبکبالان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و آنها در مناطق معتدل و گرم نیمکره ٔ شمالی فراوانند. این پرنده دارای پرهای رنگارنگ وبسیار زیبا است و قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر). منقارش طویل و باریک و نسبتاً ضعیف و کمی خمیده است. رنگ پرهای کلاغ سبز و نسبتاً تند و از رنگهای سبز و آبی و زرد و برخی نقاط سیاه ترکیب یافته است. سبزقبا. سبزگرا. زنبورخوار. عکه. کربه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ سفید، به فارسی غراب ابقع است. (فهرست مخزن الادویه).
- کلاغ سیاه، غراب اسود. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی غراب کبیر و غراب الزرع است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). حاتم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای کلاغ که کمی از کلاغ معمولی درشت تر است و تمام پرهایش سیاه رنگ و معمولاً آن را زاغ یا زاغ سیاه گویند. سیاه کلاغ. زاغ سیه. زاغ دشتی. زاغ زرع. زاغ دشت. کلاغ بذری، کلاغ سیاه یا خاکستری. توضیح آنکه این گونه کلاغ چون حشرات و نوزاد آنها را می خورد برای زراعت مفید است. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ کاکلی، پرنده ای است از راسته ٔ سبکبالان و از دسته ٔ دندانی نوکان که دارای پرهای حنائی رنگ یا خاکستری با زیرشکم سفید. قدش متوسط (کمی از کبوتر بزرگتر) و بالای سرش دسته ٔ پری بشکل کاکل دارد در حدود 20 گونه از این پرنده وجود دارد که همگی بومی هندوستان و جزایر مالزی می باشند. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ لاشه، همان کلاغ معمولی است که پرهای سر و گردن و بالها و دمش سیاه است ولی پرهای دیگرش خاکستری هستند. کلاغ. کلاغ معمولی. کلاغ دو رنگ. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ معمولی، کلاغ لاشه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- امثال:
کلاغ از وقتی بچه دار شد شکم سیر بخود ندید. (امثال و حکم دهخدا).
کلاغ امساله است، گویند کلاغی به جوجه ٔ خود گفت چون یکی از آدمیان خم شود بی درنگ پرواز کن چه باشدکه زدن تو را، از زمین سنگ بردارد. جوجه گفت با دیدن آدمی پریدن باید. چه تواند بود، از پیش سنگ در آستین نهان داشته باشد. (از امثال و حکم ایضاً).
کلاغ به دستش ریده، کنایه از اینکه مفت و آسان پول به دستش افتاده. (فرهنگ فارسی معین).
کلاغ خواست راه رفتن کبک را بیاموزد راه رفتن خود را هم فراموش کرد:
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد.
نظامی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
کلاغ روده ٔ خودش درآمده بود می گفت جراحم. (از امثال و حکم دهخدا).
کلاغ سرلانه ٔ خود قارقار نمی کند، نفرین به خویشان و اقربا سزاوار نباشد. (امثال و حکم ایضاً).
کلاغها سیاه می پوشند، نظیر: پشت چشمهایم باز می ماند. (امثال و حکم ایضاً).
کلاغ هرگز به بامش نمی نشیند، کنایه از بسیاری بخل و امساک است. (فرهنگ فارسی معین).
هرکه پی کلاغ رود به خرابی افتد. (جامع التمثیل).
هزار کلاغ را یک کلوخ بس است.
یک کلاغ چهل کلاغ است. رجوع به فقره ٔ بعد شود.
یک کلاغ چهل کلاغ شدن، امری کوچک از دهانی به دهانی هرچه بزرگتر مشهور شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یک کلاغ چهل کلاغ کردن، سخت اغراق گفتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شاخ و بال بسیار به مطلبی یا چیزی افزودن. (فرهنگ فارسی معین).

کلاغ. [ک ُ / ک َ] (اِ) صاحب مؤیدالفضلا گوید: کلاغ بالضم و قیل بالفتح، کنگر باشد که آن را گرد بر گرد قبور بزرگان می دارند و آن از سنگ و چوب نیز بود. (برهان) (آنندراج).


پنجه

پنجه. [پ َ ج َ /ج ِ] (اِ) پنج انگشت با کف دست و پا باشد از انسان و حیوانات دیگر. (برهان قاطع). پنج انگشت دست از مچ تا سر انگشتان. راحه. (منتهی الارب). تمام کف با انگشتان و نیز انگشتان به تنهائی بی کف. (زمخشری) (منتهی الارب). || برثُن (در شیر و سایر درندگان). مخلب (در عقاب و سایر پرندگان شکاری):
چو دیلمان زره پوش شاه، مژگانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
منوچهری.
تا نشود بسته لب جویبار
پنجه ٔ دعوی نگشاید چنار.
نظامی.
بسر پنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجه ٔ شیرافکنی هست.
نظامی.
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای.
نظامی.
بسر پنجه شدی با پنجه ٔ شیر
ستونی را قلم کردی بشمشیر.
نظامی
سرو ز بالای سر پنجه ٔ شیران نمود
لاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار.
خاقانی.
پنجه ٔ ساقی گرفت مرغ صراحی بدام
ز آتش صبح اوفتاد دانه ٔ دلها بتاب.
خاقانی.
سعدی هنر نه پنجه ٔ مردم شکستن است
مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
پنجه نهان کن چو بشیران رسی.
خواجو.
از بس به ره عشق در او خار خلیدست
همچون دم ماهی شده هر پنجه ٔ پایم.
سلیم (از آنندراج).
قبض، به پنجه گرفتن. (منتهی الارب). || پنج انگشت بدون کف: این دستکش پنجه ندارد.ضُباث، پنجه ٔ شیر. (منتهی الارب). فقاحه؛ پنجه ٔ دست.فقحه، پنجه ٔ دست. (منتهی الارب). همز؛ درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. فتوخ، بندهای پنجه ٔ شیر. (منتهی الارب). حَطا؛ پنجه بر پشت کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی). عَجس، به پنجه گرفتن چیزی را. (منتهی الارب). || دست:
همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجه ٔ شاه بود.
فردوسی.
|| صورت دستی که از نقره و طلا کنند و به مشاهد مقدسه فرستند نیاز را. || رقصی را گویند که جمعی دست یکدیگر را گرفته با هم رقصند، و معرب آن فنزج است. (برهان قاطع). پاکوبیدن که گروهی دست هم گرفته و بازی کنند. نوعی رقص که دستهای یکدیگر می گیرند و رقص میکنند. پنجک. پنجه. دست بند. چوپی. پنزه. پنژه. (فرهنگ رشیدی): فنزج، معرب پنجه و آن رقصی است مر عجم را که جمعی دست یکدیگر را گرفته رقصند. (منتهی الارب). || گلوله های سنگ باشد که دیدبانان برای جنگ نگاه دارند. || سنگ منجنیق. || سنگی که از کشتی بکشتی غنیم اندازند. || گیاهی که بر درخت پیچد و آن را عشقه خوانند، و به این معنی بکسر اول هم آمده است. (برهان قاطع). || آلتی که بدان گندم و نوع آن را باد دهند. دندانه. پنج انگشت. رجوع به پنج انگشت شود. || فنجه. پنجک. خمسه ٔ مسترقه: پنجه ٔ دزدیده، ایام المسترقه. ایام المختاره. پنجه ٔ گزیده. فروردگان. فروردجان. || ماهی. (برهان قاطع). || دام و قلاب و شست ماهی را هم گفته اند. || (اصطلاح موسیقی) قسمت زبرین دسته ٔ تار که گوشی بدان پیوندد.
- پنجه ٔ آفتاب یا پنجه ٔ خورشید، آفتاب را بنا بر خطوط شعاعی که مانا به انگشت است و مشابهت تمام به پنجه دارد چنین گویند. (از آنندراج):
چون بقصد رقص گردد پای کوبان سرو او
آسمان از پنجه ٔ خورشید دستک میزند.
تأثیر (از آنندراج)
ماه من از ضیا رخش بس که به آب و تاب شد
سهره چو بست عارضش پنجه ٔ آفتاب شد.
خالص (از آنندراج).
- || بکنایه، رخسار و عارض:
کف شکرانه کشم بر رخ چون زر و آنگه
پنجه در پنجه ٔ خورشید درخشان نزنم.
سنائی (از آنندراج در شرح کلمه ٔ پنجه درپنجه کردن).
در تداول عوام مثل پنجه ٔ آفتاب، تشبیهی مبتذل است که از آن کمال جمال خواهند.
- پنجه بخون کسی تر کردن، کشتن او. بقتل رسانیدن وی.
- پنجه ٔ تاک، برگ رز:
از آن شراب مرا شیرگیر کن ساقی
که هم چو پنجه ٔ شیر است پنجه ٔ تاکش.
صائب.
- پنجه ٔ چنار، برگ چنار.
- پنجه ٔ خونی، مجازاً که تهمت زود زند: فلان پنجه ٔ خونیست.
- پنجه ٔ خونین بر کسی زدن وکشیدن، او را در معرض تهمت قرار دادن.
- پنجه در پنجه ٔ کسی کردن، پنجه در پنجه ٔ کسی داشتن و افکندن، با او ستیزه کردن. مبارزه کردن با کسی:
حیرت وصل تو چون دست و دل از کار ببرد
پنجه در پنجه ٔ خورشیدتوانم کردن.
مسیح کاشی (از آنندراج).
دل شیرین غبارآلوده ٔ غیرت بود صائب
وگرنه پنجه ای در پنجه ٔ فرهاد میکردم.
صائب (از آنندراج).
اشک عقیق از بن مژگان همی کنم
تا پنجه ای به پنجه ٔ مرجان درافکند.
ظهوری (از آنندراج).
- پنجه ٔ لاله و پنجه ٔ گل و پنجه ٔ بنفشه، کنایه ازچند گل که از یک شاخ رسته و بهم پیوسته باشد و در غنچگی به پنجه ٔ انگشتان ماند. (آنندراج):
به آویزش سنبل زلف خویش
نهد شانه از پنجه ٔ لاله پیش.
طغرا (از آنندراج)
مکن ای باغبان منعم چه تاراج آید از دستی
که از سستی بزور پنجه ٔ گل برنمی آید.
دانش (از آنندراج).
- پنجه ٔ مرجان، شاخ مرجان:
بیهوده دست بر دل ما میزند طبیب
با شور بحر پنجه ٔ مرجان چه میکند.
(از آنندراج)

پنجه. [پ َ ج َه ْ] (عدد، ص، اِ) مخفف پنجاه است:
بدین اندرون سال پنجاه رنج
ببرد و ازین ساز بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشه ٔ جامه کرد
که پوشند هنگام بزم و نبرد.
فردوسی.
ز سالش چو یک پنجه اندررسید
سه فرزندش آمد گرامی پدید.
فردوسی.
صد اشترز گنج و درم کرد بار (قیصر روم)
ز دینار پنجه ز بهر نثار...
به مریم فرستاد و چندی گهر
یکی نغز طاوس کرده بزر.
فردوسی.
دگر پنجه از نامداران چین
بفرمود تا کرد پیران گزین.
فردوسی.
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده گرد ازدر کارزار.
فردوسی.
چو عارض برآورد پنجه هزار
دلیران و مردان خنجرگزار.
فردوسی.
صد اسب گرانمایه پنجه بزین
همه کرده از آخور ما گزین.
فردوسی.
من یقینم که درین پنجه سال ایچ کسی
درخور نامه ٔ او نامه بکس نفرستاد.
فرخی.
که خواند تخته ٔ عصیان تو که درنفتاد
ز تخت پنجه پایه به چاه پنجه باز.
سوزنی.
مرا از بعد پنجه ساله اسلام
نزیبد چون صلیبی بند بر پا.
خاقانی.
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی.
نظامی.
نه پنجه سال اگر پنجه هزار است
سرش برنه که هم ناپایدار است.
نظامی.
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری.
نظامی.
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را بزرق از ره براند.
نظامی.

پنجه. [پ ُ ج َ] (اِ) پیشانی به زبان ماوراءالنهر. (لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی). رجوع به بنجه شود. || بمعنی پیشانی باشد که عربان ناصیه گویند. (برهان قاطع). و نیز رجوع به بنجه شود.
به تیغ طره ببرد ز پنجه ٔ خاتون
به گرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
بپیچد دلم چون ز پنجه بتم
گشاید به رغم دلم پنجه بند.
عسجدی (از لغت نامه ٔ اسدی).
|| موی را نیز گفته اند که از سر زلف ببرند و آن را پیچ و خم داده بر پیشانی گذارند. (برهان قاطع).

فرهنگ فارسی هوشیار

پنجه کلاغ

(اسم) آطریلال، قسمی دوختن زینتی شبیه به پنجه.


کلاغ

(اسم) پرنده ایست از راسته سبکبالان و از دسته شاخی نوکان که دارای قدی متوسط (بجثه تقربیا یک مرغ خانگی) که دارای پر های سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) میباشد ولی در ناحیه پشت و شکم دارای پر های خاکستری مایل به سفید است. پر برخی از کلاغها تماما سیاه است و آنها را کلاغ سیاه یا زاغ سیاه میگویند ‎0 منقار کلاغ نسبه طویل و کاملا قوی است. کلاغ تقریبا همه چیز خوار است. از تخم و دانه و میوه و برگ گیاهان و جوجه و تخم پرندگان و ماهی و قورباغه و مارمولک و موش و غیره تغذیه میکند و گاهی پرستو ها را نیز شکار مینماید. رویهمرفته پرنده ای موذی و مضر است و باید بدفع آن کوشید. کلاغها ی معمولی را که دارای زیر شکم و پشت خاکستری هستند کلاغ لاشه نیز میگویند غراب: (از کلاغ آموز پیش از صبحدم بر خاستن کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان) . (سنائی) یا ترکیبات اسمی: کلاغ ابلق. پرنده ایست سخن گو مینا. یا کلاغ بذری. یا کلاغ پا قرمز کوهی. یاکلاغ دورنگ. یا کلاغ زاغی. یا کلاغ سبز. پرنده ایست از راسته سبکبالان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و آنها در مناطق معتدل و گرم نمیکره شمالی فراوانند. این پرنده دارای پر های رنگارنگ و بسیار زیبا است و قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر) منقارش طویل و باریک و نسبه ضعیف و کمی خمیده است (رنگ پر های کلاغ سبز نسبه تند و از رنگهای سبز و آبی و زرد و برخی نقاط سیاه ترکیب یافته سبزقبا سبز گرا زنبور خوار عکه. کربه. یا کلاغ سیاه. گونه ای کلاغ که کمی از کلاغ معمولی درشت تر است و تمام پر هایش سیاه رنگست و معمولا آنرا زاغ یا زاغ سیاه گویند سیاه کلاغ زاغ سیه زاغ دشتی زاغ زرع زاغ دشت کلاغ بذری کلاغ سیاه پا خاکستری. توضیح: این گونه کلاغ چون حشرات و نوزاد آنها را میخورد برای زراعت مفید است. یا کلاغ سیاه یا خاکستری. یا کلاغ کاکلی. پرنده ایست از راسته سبکبالان و از دسته دندانی نوکان که دارای پر های حنایی رنگ یا خاکستری با زیر شکم سفید میباشد. قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر) و بالای سرش دسته پری بشکل کاکل دارد. در حدود 20 گونه از این پرنده وجود دارد که همگی بومی هندوستان و جزایر مالزی میباشند. یا کلاغ لاشه. همان کلاغ معمولی است که پر های سر و گردن و بالها و دمش سیاه است ولی پر های دیگرش خاکستری هستند کلاغ کلاغ معمولی کلاغ دو رنگ. یا کلاغ معمولی. یا ترکیبات فعلی: کلاغ بدستش ریده مفت و آسان پول بدستش افتاده. یا کلاغ هرگز ببامش نمی نشیند. بسیار بخیل و ممسک است. یا یک کلاغ و چهل کلاغ کردن. شاخ و بال بسیار بمطلبی یا خبری افزودن. زاغ دشتی، مرغی سیاه و معروف

حل جدول

پنجه کلاغ

گیاهی از خانواده نعناع

گویش مازندرانی

کلاغ

کلاغ

تعبیر خواب

کلاغ


۱ـ دیدن کلاغ در خواب، نشانه اندوه و بدبختی است.

۲ـ شنیدن غارغار کلاغ در خواب، علامت آن است که تحت تأثیر حرفهای دیگران ثروت خود را از دست می دهید. اگر فرد جوانی چنین خوابی ببیند، نشانه آن است که فریب زنی را خواهد خورد.

۳ـ دیدن کلاغ مرده در خواب، نشانه آن است که در آینده نزدیک به بیماری سختی دچار خواهید شد.
- آنلی بیتون


کلاغ: باخت یا گم کردن

که قارقار میکند: بدبختی

ترساندن آن: شخصی قصد کلاشی از شما را دارد

که پرواز میکند: مرگ

یوسف نبی علیه السلام گوید:

دیدن کلاغ مرد فاسق باشد

دیدن زاغ وکلاغ مرد دروغگوئی که به وی اظهار دوستی کند - لوک اویتنهاو


کلاغ در خواب های ما شوم و بد یمن نیست اما از جمله پرندگانی است که دیدنش خوب شناخته نشده. صدای کلاغ خبر از غربت و تنهائی و غم و اندوه است. اگر صدای کلاغ را بشنوید و خودش را نبینید نشان آن است که کسی پشت سر شما بد می گوید. اگر در خواب صدای کلاغ های بسیاری را بشنوید ولی آن ها رانبینید به غربت و تنهائی دچار می گردید. اگر در خواب ببینید کلاغی بر شاخه درخت یا بام خانه شما نشسته در صورتی که احساس کنید آن درخت و آن خانه به شما تعلق دارد خبری ناراحت کننده به شما می رسد. اگر در خواب ببینید گوشت کلاغ می خورید مال حرام بدست می آورید که خود شما به ناروا بودن آن معترف هستید. اگر در خواب ببینید کلاغی را کشتید دشمن یاوه گوئی را از خود می رانید و اگر ببینید کلاغی را در قفس نگه داشته اید جلوی دهان بد گوئی را گرفته اید. - منوچهر مطیعی تهرانی


دیدن کلاغ، دلیل بر مردی فاسق بود. اگر بیند که کلاغی داشت، دلیل که او را با چنین مردی صحبت کند. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

کلاغ

(کَ) (اِ.) پرنده ای است دارای قد متوسط که دارای پرهای سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) ولی در ناحیه پشت و شکم دارای پرهای خاکستری مایل به سفید است و انواع مختلف دارند. کلاغ تقریباً همه چیزخوار است.

معادل ابجد

پنجه کلاغ

1111

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری